خاطرات 1

سينا برازجاني
sina_borazjani@yahoo.com

به نظر مي رسد كه از يك تصميم شروع شد . . ، هميشه همينطور است . . انگار ابتدايش هميشه يك تصميم است ، خواستم اين بار به تفاوتهايمان فكر كنم . البته اين خواستن واقعاً همان « خ و ا س ت ن » شايد نباشد . بهتر است كه اين را پاك كنم و بنويسم : تصميم گرفتم اين بار به تفاوتهايمان فكر كنم . . .
ساعت چهارده است و من فكر مي كنم هميشه همينطور است . : . انگار كه ابتدايش يك تصميم است ؛ و اغلب اين تصميم انگار عملي نمي شود . . . حس مي كنم باز هم دچارِ شك شده ام١. . . انگار آن بخار ، جادو و رازي داشت كه مرا به فكر كردن به شك واداشت ؛شك را هميشه بيان نمي كنيم ما ؛ : اغلب شك را ازچهره ات(وچراكه نه . . از چشمانت)پيدا مي كنم. قبلاً هم دربارة آن بخار در شروع يكي از داستانهايم ۲ نوشته بودم ولي آن بخار تا اين لحظه بصورت رازواره براي خودم باقي مانده است . اصلاً شبيه به خواب نبود آن بخار: : : اغلب در خوابهايم بيش از سه رنگِ سياه ، سفيد و خاكستري را تشخيص نمي دهم . اما در آن بخار (كه ديگر مطمئن ام خواب نبوده) رنگ سبز را بوضوح مي شد تشخيص داد كه با سفيدي خاصّ دندانهايِ تو در هم آميخته مي شوند . ،‌ و رنگ چشمانت كه يك رنگ ساكن و ثابت نيست ، : انگار هر لحظه مي توانند رنگي به خود بگيرند . . ؛ شايد همان لحظه كه شك كردي آن را رنگ ديگري ديدم . . .
ساعت چهارده است و من به ابتدايِ شك فكر مي كنم . . بگذار از جايِ ديگري ادامه بدهم از جايي كه رنگِ چشمانت . . . :
ساعت چهارده است هنوز ، انگار هميشه همينطور بوده . . حتّي حالا كه نيمة شب است و از آن سطر تا اينجا . . .
. . . ساعت چهارده است ومن به اين بخار(ياآن بخار بنويسم ، بهتر است .)كه لحظه اي مثل سينما عمل كرد و به من ثابت كرد كه خواب نيستم ، فكر مي كنم . درست وقتي كه به لطفِ يادآوري دوست عزيزم آقاي دهدشتي(كه جا دارد همين جاازش بخاطر اينكه اين داستان را در اختيار من گذاشت ؛ تشكر كنم .) متوجه شدم در آن حمامِ بخار گرفته يك آينه هم بوده پايِ‌ آن آينه نشسته بودم . . . نمي دانم كه آن موقع ساعت چند بوده است يا ساعت چند مي بوده است كه تا حالا ادامه دارد . اصلاً‌ شايد آن موقع هم به شك فكر نكرده باشم ولي رويِ آينة‌بخار گرفته ظاهراً بايد اسمِ‌ تو را نوشته باشم با انگشت اشارة دستِ راستم و با انگشتِ‌اشارة دستِ‌چپم چرخه اي ۳ را چرخانده باشم ،‌ ، ؛ بي كه بدانم انگشتم را روي كدام قسمت از اين چرخه گذاشتم چون بيشترِ نگاهم به دستِ راستم و آن آينة مه گرفته بود . تصميم گرفتم –آن بار هم مثل هميشه ، باز تصميم گرفتم . . . اصلاً ساعت به ذهنم نرسيد ، فقط تصميم گرفتم كه به چشمانت فكر كنم و البته همانطور كه چند سطر قبل هم نوشتم( برخلاف تصور قبلي ام كه فكر مي كردم به شك فكر مي كرده ام )اصلاً‌ به شك فكر نكردم و فقط به چشمانت فكر كردم ؛‌ ؛‌ ما تصميم گرفته بوديم كه چشمانمان به شكل هم باشند ،‌ ، و چرا كه نه حالا كه من مي نويسم : چشمانمان به شكل هم بودند(پس يعني هستند) . پس اين طور بود كه من دستِ راستم يا انگشتِ اشارة دست راستم را رويِ آينه گذاشتم . (البته انگشتِ اشارة دست چپم را جايِ ديگري گذاشته بودم۴ ) و با انگشتِ‌ اشارة‌ دست راستم ، اسمِ تو را روي آينه نوشتم و چند قطرة آ‌ب از كنارِ حروفِ اسم تو به پايين لغزيدند ؛ بعد تصميم گرفتم ۵كه چشمانت را از پس حروفِ نامت تخيّل كنم كه بعداز آينه بيرون بزنند وفكر كنم آن چرخه همچنان مي چرخيد . بعد ديگر تصميم گرفتم ۶به چرخه فكر نكنم ، هر چند كه مطمئن هستم اصولاً آن موقع به آن چرخه هيچ فكر نمي كردم و اصلاً به انگشت اشارة دستِ‌ چپم نگاه هم نمي كردم . . . بعد چشمانِ‌ تو را ديدم . ، «واي كه چقدر شبيه چشمانِ من اند !» هر چند كه چشمانت همينطور الكي و اللّه بختكي از آينه بيرون نيامدند و سعي مي كنم حتماً راجع به بيرون آمدنشان از آينه بعداً توضيح دهم . البته آن موقع فقط همين جملة « واي كه چقدر شبيه چشمانِ من اند !» از ذهنم گذشت ولي بعد فكر كردم انگار بايد شكي در چشمان تو بوده باشد – فكر كنم همين صفحة قبل بودكه به اين نتيجه رسيدم كه علي رغمِ اينكه آن لحظه من به شك فكر نكرده بودم اما دليل اينكه حالا دارم به شك فكر مي كنم تنها همين است كه آن لحظه داشتم (يا داشته ام) به شك فكر مي كردم (يا مي كرده ام) شايد هم يك “نمي دانم چه” ۷ ي ديگري آن موقع بايد حضور مي داشته است . ۸
اما هنوزهمان لحظة‌شگرفي است كه خيلي ساده از كنارش گذشتيم (‌البته باور كنيد من اصلاً براي پايان بندي داستانم نمي خواهم به آن موضوع اشاره كنم چون چند جاي ديگر هم مي توانستم اين داستان را تمام كنم .)
البته اينجا يك مشكل هم بوجود آمده ۹چون از طرفي اين همان لحظة شگرفي است كه تويِ حمام پيش آمد و از طرف ديگر هنوز ساعت چهارده است . ؛
هميشه همينطور بوده انگار و من حالا به آن لحظه اي مي انديشم كه چشمانت از پشت حروفِ نامت به بيرون جهيد و آينه را يك حسِ‌ سبكي و تهي بودني فرا گرفت ؛ كمي لغزيد و باز هم . انگشتِ اشارة دست راستم را در هوا رها كردم . آينه همزمان از دو قسمت مي- لغزيد ١٠ :
يكي از پايين رويِ زمين ، به جلو و يكي از بالا رويِ ديوارة حمام به طرف پايين ، . ، كمي ترسيدم كه آينه بشكند كه شكست . . . براي من اغلب همينطور بوده . . . و خرده هاي آن چند قطره خون از بدنم را به بيرون پاشيد-شايد هم بيشتر ؛ : بيشتر ، ، كمي سرم گيج رفت؛ بيشتر . . انگشت اشارة‌ دستِ راستم هنوز در هوا بود و انگشتِ اشارة دستِ چپم را كمي چرخاندم و اين كه مي بينيد كفِ حمام و كمي آن طرفتر از جويِ باريكِ التقاطِ خون و آب ، افتاد :

گرسنگي گرگ


سيري و سنگيني جگر خون چكان الاغ







پاورقي --------------------------------------------------------- 1- تصميم گرفته بودم كه اين داستان را با كلمة شك شروع كنم كه نشد .
2- داستانِ « همينگونه كه مي نويسم»
3-
گرسنگي گرگ


سيري و سنگینی جگر خون چكان الاغ

4- ر.ك. به 3
5- اين تصميم با آنكه هميشه از ابتدا بوده انگار فرق مي كند .
6- براي اين تصميم هم ر. ك. به 5
7- اين عبارت از من نيست .
8- اگر به نتيجه اي رسيدم يا فهميدم در داستانِ بعدم مي نويسم .
9- البته چند مشكلِ ديگر هم هست كه من به دروغ نوشتم يك مشكل . . .
10- يادم رفت بگويم كه آينه را روي زمين به ديوارة حمام تكيه داده بودند .


8-5-81/سينا برازجاني
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30326< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي